آمدن هلما خانم به زندگی ما
جونم براتون بگه داستان از اولین روز مهر ماه سال ۹۲ شروع شد،روزیکه فهمیدم خدا منو لایق دونسته و بهم ارزشمندترین هدیه شو امانت داده،خدایا شکرت...
عاشقش شدم ،هر روز بیشتر از دیروز میخاستمش تا اینکه در ۱۲ اردیبهشت ماه ساعت ۶ بعداز ظهر،در یکی از بیمارستانهای شیراز هلما خانم چشمهای قشنگشو به روی دنیا باز کرد.
نمیتونم توصیف کنم احساسمو،فقط مادرها میتونن بفهمن که چه حس شیرینی وقتی بعد از ۹ ماه انتظار،فرشته کوچولوتو سالم و فوق العاده زیبا تو آغوشت میبینی...
تنها نگرانیم فقط سالم بودنت بود عشق مامان،هنوز کامل بهوش نیومده بودم که از مامانم پرسیدم،سالمه؟گفت:بله اما هنوز دلم آروم و قرار نداشت،باز پرسیدم مامان انگشتاشو دیدی؟مامان خندید و گفت:اره مامان،میخای تو هم ببینیش؟
گفتم :بله،مامانم دستها و پاهای کوچولوتو از زیر پتو آورد بیرون و بخاطر دل بیقرار من بازم شمرد.گفت:دیدی مامان بچه ات سالم سالمه...